
خداوند مالک حقیقی
در اولین شب قدر (شب 19 ماه رمضان 1441)، به تبیین موضوع «خداوند مالک حقیقی» میپردازیم.
یکی از اعمال شبهای قدر این است که این دعا را بخوانیم:
"اللَّهُمَّ إِنِّي أَمْسَيْتُ لَكَ عَبْداً دَاخِراً لاَ أَمْلِكُ لِنَفْسِي نَفْعاً وَ لاَ ضَرّاً وَ لاَ أَصْرِفُ عَنْهَا سُوءاً أَشْهَدُ بِذَلِكَ عَلَى نَفْسِي وَ أَعْتَرِفُ لَكَ بِضَعْفِ قُوَّتِي وَ قِلَّةِ حِيلَتِي فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْجِزْ لِي مَا وَعَدْتَنِي وَ جَمِيعَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ مِنَ الْمَغْفِرَةِ فِي هَذِهِ اللَّيْلَةِ وَ أَتْمِمْ عَلَيَّ مَا آتَيْتَنِي فَإِنِّي عَبْدُكَ الْمِسْكِينُ الْمُسْتَكِينُ الضَّعِيفُ الْفَقِيرُ الْمَهِينُ اللَّهُمَّ لاَ تَجْعَلْنِی نَاسِیاً لِذِکْرِکَ فِیمَا أَوْلَیْتَنِی ..."؛
خدايا من [روزم را] به شب رساندم درحالیکه بندۀ خواری هستم که مالک سود و زيانى برای خویش نيستم و نمیتوانم از خود پیشامد ناگواری را بازگردانم. این مطلبی است که من آن را بر خود گواهى مىدهم و به ناتوانى و بيچارگى خود در برابرت اعتراف میکنم. پس بر محمد و آل محمد درود فرست و به من و همۀ مؤمنين و مؤمنات آنچه از آمرزش در اين شب، وعده فرمودى وفا كن و آنچه بر من مرحمت فرمودى تمام و كمال گردان. زيرا كه من بندۀ بینوای مستمند ناتوان تهیدست خوار توأم. خدایا قرار مده مرا فراموشکار از یاد خویش در آنچه به من انعام فرمودی... .
"اللَّهُمَّ إِنِّي أَمْسَيْتُ لَكَ عَبْداً دَاخِراً"؛ این فراز، خاصیت لیلۀ قدر را بیان میکند و مخصوص این شب است. درواقع جایگاه و نحوۀ بود ما را نشان میدهد که اگر آن را ادراک نکنیم چیزی از لیلۀ قدر نصیب ما نشده است؛ مگر یک حال گذرا و وقتی که هدر دادهایم. شاید شنیدن و فهمیدن ذهنی این جایگاه، آسان باشد؛ ولی وارد شدن در عالمش و ادراک آن برای ما بسیار غریب و دور به نظر میآید.
اگر انسان، جایگاه عبودی خود و رابطهاش با ربوبیت را درست بفهمد از شدت عظمت آن، آرزو میکند که ای کاش خاک بود و به عنوان بنده، خدا را عبادت نمیکرد. رفتن در عالمش که دیگر هیچ؛ انسان را نابود و مندک میکند.
در این جایگاه، انسان، انّیت خودش را درمقابل خدا میگذارد و آن را فقط برای خدا میداند؛"لَکَ". یعنی خدایا نه تنها فقط برای تو هستم؛ بلکه به عنوان عبد و هیچ، مال توأم؛ نه به عنوان عابد و زاهد و عارف و کامل؛ بی هیچ عنوان و مالکیت و نفع و ضرری. من در هیچ بودنم آمدم تا تو را در لیلۀ قدر در مالکیتت درک کنم و نه در مملوکیت خودم.
"أَعْتَرِفُ لَكَ بِضَعْفِ قُوَّتِي وَ قِلَّةِ حِيلَتِي"؛ در ادامه عرضه میداریم که خدایا من به تو اعتراف میکنم که هیچم؛ آن هم فقط به تو و نه حتی به خودم. من ذاتاً چیزی نیستم که بخواهم خوب باشم یا بد.
سپس بر محمد و آل محمد که این مقام را درک کردهاند صلوات میفرستیم و ایشان را واسطه قرار میدهیم تا خودمان هم به ادراک این جایگاه برسیم.
"أَنْجِزْ لِي مَا وَعَدْتَنِي وَ جَمِيعَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ مِنَ الْمَغْفِرَةِ فِي هَذِهِ اللَّيْلَةِ"؛ از خدا میخواهیم که در این شب مغفرتش را نصیب ما و سایر مردان و زنان مؤمن بگرداند. طلب مغفرت هم یعنی خدا ما را بالا ببرد و عروج دهد؛ نه اینکه ما بالا بیاییم. اگر ما خودمان بخواهیم با پای خودمان بالا بیاییم در خوبی و بدی، خود را میبینیم و خدایمان هم خدایی خواهد بود که در گوشهای نشسته و کارهای نیست.
"فَإِنِّي عَبْدُكَ الْمِسْكِينُ الْمُسْتَكِينُ ..."؛ در ادامه به فقر و ضعف ذاتی خود معترف میشویم. اما آیا در میادین ریز و درشت زندگی هم ذات خود را ضعیف و عین نیاز به خداوند میبینیم؟ پس چرا وقتی بلایی سرمان میآید زبان به شکوه باز میکنیم و برای دفع ضرر جزئی دنیایی با تمام حوادث میجنگیم؟ مسکین را چه به دفاع کردن و جلب منفعت و دفع ضرر؟ اگر به صدق، معترفیم که عین نیازیم این همه بندگی و قدرت و علم و دانش و تخصص را چگونه برای خود اثبات میکنیم؟ بلکه در هر حالی خود را دست به دامان خداوند میبینیم.
اللَّهُمَّ لاَ تَجْعَلْنِی نَاسِیاً لِذِکْرِکَ؛ سپس عرضه میداریم که خدایا کمکمان کن از این فراموشی تو بیرون بیاییم. ما فراموش میکنیم که هر حرکت و صدا و هر جمال و جلالی از توست. لذا در عافیت و بلا و خوشی و ناخوشی، خودمان هستیم و فکر میکنیم هر کاری را بلدیم. تو هم فقط در حدّ یک لفظ برای ما حضور داری و فقط به زبان از تو کمک میخواهیم. اینقدر خودمان دست و پا میزنیم که به تو میدان نمیدهیم.
اینجاست که آرزو میکنیم"يَا لَيْتَنِي كُنْتُ تُرَابًا"[1]؛ کاش مثل خاک بودیم. خاک وقتی روی آن راه میروند، بذر در آن میکارند، باران بر آن میبارد و... هیچ اعتراضی ندارد. ولی ما میبینیم که در بالا و پایین زندگی، چقدر حرف داریم که بزنیم، چقدر برو بیا داریم، چقدر ناراحت و خوشحالیم، چه خبر است؟! پس خدا کجای این میدان است؟!
در این شبهای مبارک قدر از خدا میخواهیم که در میدان بلا و نعمت، خودش برای ما کار کند و این نه فقط در حرف، بلکه در نگاه ما جا بگیرد و در سراسر وجودمان ساری و جاری شود. اگر نگاهمان درست شود دست از سر خودمان و دیگران برمیداریم، زندگی انفعالی را کنار میگذاریم و دیگر کاری نداریم که چه بلایی سرمان میآید. تنها کارمان این میشود که ببینیم خدا چه میخواهد.
این حقیقت به تعبیری دیگر در دعای سحرهای ماه مبارک رمضان آمده است: "اِلهی لا تُؤَدِّبْنی بِعُقوُبَتِکَ وَلا تَمْکُرْ بی فی حیلَتِکَ"؛ خدایا مرا به مجازات و عقوبتت ادب مکن و مکر مکن به من با حیلهات.
مگر خدا هم مکر میکند؟ مکر خدا آنجاست که همه چیز را به ما میدهد تا ببیند این افاضات را از آنِ خودمان میبینیم یا از آنِ خدا. درحالی که همواره تمام خیرها از جانب خداست؛ "مِنْ اَینَ لِی الْخَیرُ یا رَبِّ".
مکر خدا هم در وادی ولایت است و نه اسلام. کسی که فقط مسلمان خوبی است و طلبش رسیدن به بهشت و دوری از جهنم است، واجباتش را انجام میدهد و به یک زندگی در حد همین عالم مادی منتها با رنگ و لعاب بیشتر در آخرت هم راضی است در میدان مکر خدا قرار نمیگیرد.
اما کسی که خود را شیعه میداند، ادعای زاهد و عارف و بنده شدن را دارد و دم از قرب خدا میزند ناگزیر است از میادین مکر خدا سربلند بیرون بیاید.
بعد از پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) جریان رسالت و نبوت، منقطع شد؛ ولی جریان ولایت نه. رسول و نبی از اسماء خدا نیست و بنابراین تمام شدنی است و دوام ندارد؛ اما «ولی» از اسماء خدا و انقطاعناپذیر است و استمرار دارد.
رسول اکرم(صلیاللهعلیهوآله) چون میدانست که رسالت بدون ولایت نمیتواند مسلمانان را به خدا نزدیک کند از روی شفقت و رحمت در روز غدیر خم رو به آنان فرمود که من به نفوس شما سزاوارترم و نمیتوانم شما را با اتمام رسالتم رها کنم. بلکه با ولایت علی(علیهالسلام) که همان ولایت من است میکشانم و با خودم میبرم. یعنی با رسالت از خدا خبر میدهم و با ولایتم شما را به عالم قرب خدا میرسانم.
اگر رابطۀ ولایی در میان نباشد رابطۀ عبودیت خدا هم قطع میشود و به اندازهای که انسان از عبودیت، کم بیاورد با خدا فاصله میگیرد. اصلاً شأن و رنگ ممکن و ماهیت، همین عبودیت است و هر چه این شأن کمرنگ شود از قرب رب، دور است. درواقع ولایت رابطۀ عبودیت و ربوبیت را حفظ میکند و جبران تمام نواقص است.
در وادی ولایت، خدا ما را امتحان میکند که ببیند در آنچه به ما داده احساس مالکیت میکنیم و خود را فاعل میبینیم یا اینکه به عنوان مفعول از خدا میپذیریم. همانطور که وقتی روی پارچهای آب ریخته میشود خیسی پارچه را از آب میبینیم و پارچه تنها به عنوان مفعول، خیسی را از آب میپذیرد.
خداوند وجود را به ما داده و ما را معلَّم اسماء کرده است. اما ما فقط آمدهایم تا وجود ظهور کند و نه اینکه ما آن را ظهور بدهیم. اصلاً ماهیت چه هست که بخواهد وجود را ظهور دهد؟
اگر این حقیقت را بفهمیم از مکر الهی در امان هستیم و از ما که جانشین خدا در زمین هستیم بوی عبودیت به مشام میرسد و نه ربوبیت. وگرنه تنها یک مسلمان خوب باقی میمانیم و راهی به ولایت پیدا نمیکنیم. یعنی عبودیت در ما تکمیل نمیشود و ربوبیت حق در ما ظهور نمیکند.
در قرآن هم میخوانیم: "إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ الَّذِي نَزَّلَ الْكِتَابَ وَهُوَ يَتَوَلَّى الصَّالِحِينَ"[2]. خدا ولایت صالحین را به عهده میگیرد و صالحین هم کسانی هستند که در هر کاری از خود غایبند تا وجود، حاضر شود. ایشان نمیخواهند خودشان متخلق به اسماء الهی شوند و به دنبالش مالک و فاعل آنها باشند؛ بلکه میخواهند اسماء خدا از ایشان ظهور کند و مفعول بمانند. چون اسماء خدا به هیچ نحوی نمیتوانند به قالب ما بچسبند و تنها برازندۀ قد و قامت حق هستند.
اما بسیاری از ما در هر کاری خودمان حاضریم؛ هرچند با نیت قربةالیالله. البته زمانه ما را اینگونه بار آورده است و ما هم همین را پذیرفتهایم. مثلاً هنگام حرف زدن فکر میکنیم ما حرف میزنیم، موقع دیدن، گمان میکنیم ما میبینیم و اسماء متکلم و بصیر و... را به زور به خودمان میچسبانیم.
خودمان هم متوجه نیستیم که این نگاه با ما چه کرده است. چه بسیار حقهای توهمی که برای خود قائل شدهایم و از زمین و زمان طلبکاریم؛ تا جایی که از خوبها و بدها و تمام اعضای خودمان و حتی از اسماء الهی طلبکاریم. همین که هستیم و میبینیم و میشنویم و حرف میزنیم و... از وجود است و ما مالک هیچ چیزی نیستیم. پس چرا باید طلبکار باشیم؟!
باید خیلی از خود، خالی شویم و فقط از تماشای اسمای زیبای الهی که از ما ظهور میکنند لذت ببریم؛ بی آنکه دنبال خودمان باشیم و بخواهیم آنها را به خودمان بچسبانیم. یقین کنیم که فیض فقط از جانب اسماء الهی ریخته میشود و بس و ما درحقیقت کر و لالی بیش نیستیم.
در ادامه میخواهیم جریان آدم در جنت اسماء را مرور کنیم تا آثار سوء مالک دیدن خود را بهتر درک کنیم:
خداوند زمین و آسمان و فرشتگان و اجنه را آفرید و آدم را نیز در جنت اسماء، سُکنی داد؛ در یک فضای پر از نعمت و البته پر از مکر! مکر در این که آدم خود را مالک این نعمتها میبیند یا نه.
خداوند به فرشتگان و ابلیس که از اجنه بود امر کرد که بر آدم سجده کنند. از سوی دیگر آدم را نهی کرد از اینکه به درخت منهیه نزدیک شود.
هر دو از فرمان خدا سر باز زدند و هبوط کردند؛ اما توبۀ آدم پذیرفته شد و ابلیس همچنان در عقوبت ماند. چون ابلیس خود را مالک خود دید و درواقع شرک ورزید. پس علت عقوبت ابلیس، شرکش بود و نه گناهش؛ که برای گناهکار همواره راه توبه باز است.
ابلیس طبق آیات قرآن، خداوند را به عنوان خالق و رب قبول داشت. ولی برای خودش و نیز آدم هم مالکیت قائل بود. لذا خودش را با او مقایسه کرد و گفت من از او بهترم. درحالی که اگر برای خود مالکیتی نمیدید چه فرقی میکرد که از خاک باشد یا از آتش؟ ابلیس تنها با مالک دیدن خود، شقاوت را گرفت و سنّتی را بنا نهاد که تا ابد گریبانگیرش شد.
ما هم وقتی خود را میبینیم و برای خودمان، مالکیت قائل میشویم، یک چیزهایی را حق خود، تصور میکنیم. لذا برایمان فرق میکند که خدا چه چیزی به ما داده یا نداده است و گرفتار شرکها، گناهها، غضبها، شهوتها و قبضها میشویم. اما اگر خود را نبینیم عبدی هستیم که هیچ حق و مالکیت مستقلی برای خود ندارد. در عین حال ربوبیت خدا هم برای او برقرار است.
یادمان باشد هر چقدر در از دستدادنها ناراحت باشیم به همان اندازه از رب دوریم. البته گاهی از روی عواطف، دلتنگ عزیزانی میشویم که از دستشان میدهیم. اما عواطف هم حد و اندازهای دارد و اینگونه نیست که ما را تا آخر عمر اسیر خود کند.
زندگی را ساده بگیریم. شد شد؛ نشد نشد. خودمان هم مال خودمان نیستیم. پس چرا باید مدام همه چیز ما را تحت تأثیر انفعالات خودش قرار دهد؟ اینقدر مزاحم وجود نشویم و مقابل اسماء خدا اسم قرار ندهیم. بگذاریم خدا کارش را بکند.
به این ترتیب ابلیس، شرک و شقاوت را بنیان نهاد و تا روز قیامت در این میدان مانور میدهد. آدم و حوا هم توبه کردند؛ ولی دیگر مثل جنت اسماء همه چیز مطابق میلشان برایشان فراهم نبود. چون در این صورت ممکن بود مثل ابلیس، فراموش کنند که از خود هیچ ندارند و به شقاوت بیفتند. لذا خداوند آنقدر ابتلایشان کرد که حتی یک لحظه هم احساس مالکیت نکنند.
پس دیگر برایمان جای سؤال نباشد که چرا باید در دنیا این همه مصیبت و ظلم و جنایت اتفاق بیفتد. درست است؛ اصلاً به خدایی خدا نمیآید که چنین زندگی را برای انسان بپسندد. خدا زندگی بدون دردسر در جنّت اسماء را برای او خواسته بود. این انسان بود که با نزدیک شدن به درخت منهیه، به دنیا هبوط کرد. هرچند توبه کرد. ولی به محض توبه نمیتوانست دوباره به جنت اسماء برگردد. باید در دنیا در میادین جلال الهی قرار میگرفت تا بر مالکیت خدا جرأت نیابد و اسیر شیطان نشود. اینگونه میتوانست با ندیدن خود، از مکر الهی در امان باشد و درنهایت به بهشتی برتر از جنت اولیه برگردد.
مثلاً وقتی بیمار میشود و دیگر نمیتواند کار خیری را انجام دهد خدا میخواهد به او بفهماند که تا پیش از این هم تو نبودی که کار خیر میکردی.
پس در شب قدر باید بر این حقیقت آگاه شویم که فینفسه عاجز، مرده و ضعیف هستیم و وجودی نداریم که بخواهیم مالک آن هم باشیم.
[1] - سورۀ نبأ، آیۀ40.
[2]- سورۀ اعراف، آیۀ196: ياور من اللّه است كه اين كتاب را نازل كرده و او ولی شايستگان است.
نظرات کاربران